آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

آنیتا بهار زندگیمون

خاطره زایمان

1392/4/4 15:03
نویسنده : مامان آزاده
1,351 بازدید
اشتراک گذاری

در تاریخ 12/2/92 خانم دکتر تاریخ دقیق زایمانو مشخص کرد یعنی 8 خرداد و قرار شد که 26ام هم برم  پیشش واسه آخرین بار و 25ام ما رفتیم کرج و این سری با ساک رفتم که بمونم تا زایمان و بابا امیر 28ام برگشت خونمون. ولی جوجه من تو عجله داشتی و بنا به دلایلی زود اومدی و 29ام مجبور شدیم بریم بیمارستان مامانی و بابایی منو ساعت7 بردن بیمارستان  خدا حفظشون کنه اگه اونا نبودن نمیدونستم باید چیکار کنم و من زنگ زدم به بابا امیر که با مامان جون بیان تهران آخه دکتر گفت امروز باید عمل شی خلاصه ساعت 11:40 منو بردن اتاق عمل و تو ساعت 12:30 ظهر پاهای کوچولوتو به این دنیا و به زندگی منو بابا گذاشتی و هممونو
خوشحال کردی وقتی اومدم تو بخش مامانی و بابایی کنارم بودن و بعد تورو آوردن که بهت شیر بدم خوشگلم اون لحظه رو نمیتونم توصیف کنم. بابا امیر و مامان جون هم واسه ملاقات خودشونو رسوندن راستی عمه فاطمه و عمه آزاده و عمو سعید و عمو مهدی و دختر عمه خوشگلت هانا جون هم اومدن ملاقاتمون از همتون مممنونیم عزیزانم. و اما یه تشکر مخصوص از مامانی و بابایی که اونروز کنارم بودن و نذاشتن بخاطر نبودن بابا و مامان جون من ناراحت بشم.

خلاصه اونروز همه چی به خواست خدا ردیف شد و شانس آوردم که خانم دکتر تو بیمارستان بود و عمل داشت.خدایا شکرت هم واسه اینکه همه کارارو جور کردی هم واسه اینکه یه نی نی خوشگل و سالم بهمون دادی. انشاالله همه اونایی که منتظر نی نی هستن خدا بهشون بده.

 عکس یک روزگی آنیتا در بیمارستان

اولین روز تو بیمارستان خاتم الانبیا

 آنیتا از بیمارستان اومده کرج خونه مامانی و بابایی

خونه مانی بابایی کرج

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

عمه فاطمه
3 تیر 92 22:51
عاشقتم جوجه کوچولو با اون لبای خوشگلت خوش اومدی به این دنیا،با اومدنت هممون خوشحال شدیم


منم عاشقتم عمه جونم

مامانی
3 تیر 92 23:20
با خواندن خاطراتی که نوشته بودی خاطرات من هم زنده شد ،شب و روز پر اضطرابی بود ولی خداروشکر به خوبی و خوشی سپری شد.من هم خدارو شاکرم که کمک کرد به سلامتی آنیتای خوشگل رو به دنیا بیاری و از اینکه خودت هم سالم بودی خیلی خوشحال شدیم و 29 اردیبهشت تبدیل شد به یکی از بهترین روزای زندگی من و بابایی امیدوارم دختر خوبی برای هممون باشه


واقعا خیلی پر استرس بود اگه شما نبودید و به من دلداری نمیدادید نمیدونم چطور میتونستم اون شب رو سپری کنم.بخاطر همه خوبیهاتون ممنونیم.مرسی از دعای خوبتون