یک اتفاق بد
سلام به همه دوستان عزیز و به دختر گلم.عزیز دلم باز هم بابت تاخیرم ازت معذرت میخوام
چند روزی بود که تصمیم گرفته بودم بیام تو وبلاگت و از کارها و حرفههات بنویسم ولی ظهر روز یکم مرداد ماه که داشتم بهت ناهار میدادم در حال راه رفتن بودی آخه عادت داری راه بری و غذا بخوری ولی یکدفعه خوردی زمین و گریه کردی وجیغ کشیدی و با هیچ چی گریه ات بند نیومد واسه همین فهمیدیم که یه چیزی بهت شده و تا دستت تکون میخورد نگاهش میکردی و گریه میکردی واسه همین بلافاصله بردیمت دکتر و عکس انداختیم و دکتر گفت که شکسته تا برسیم دکتر کلی نذر و نیاز کردم که نشکسته باشه ولی اتفاقی که نباید میفتاد افتاد دیگه و اونروز تا 8 شب ما تو مطب بودیم الهی قربونت بشم تا دکترو دیدی گریه کردی و گچ گرفتنی هم مطبو گذاشتی رو سرت.خلاصه مارو ببخش دختر گلم امیدوارم که دیگه هیچ وقت از این اتفاقهای بد واسه تو و هیچ بچه ای نیفته
اینم عکس از دستت.الهی من قربون اون دست کوچولوت بشم که تازه راه افتاده بودی و ذوق میکردی این اتفاق واست افتاد.اونروز کار من شده بود گریه طوری که تابه منشی گفتم وقتی دکتر اومد بذار اولین نفر ما بریم تو به چشمهای قرمز من نگاه کرد و گفت باشه و مارو فرستاد تو
دو شب اول نمیخوابیدی و به زور میخوابوندمت آخه دیگه نمیتونستی شستتو بمکی و واسه همین خیلی اذیت شدی چون قبلاها تا دستت میخورد به پتوت انگشتتو میمکیدی ولی دیگه نمیتونستی و گریه میکردی ولی خوب خودتو عادت دادی به ممه و تا پتوت رو میبینی میگی ممه خدارو شکر که تونستی با این ماجرا کنار بیای و انگشت خوردنت رو هم ترک کردی فدات بشم.
راستی اونروز تولد عمه فاطمه هم بود عمه جون تولدت مباااااررررررک ببخشید که دیر شد
امروز که دارم اینو مینویسم 18 مرداد و 3 روز که دستتو باز کردیم پانزدهم بردیمت دکتر و آقای دکتر گفت که میتونید دستشو باز کنید تا دکترو دیدی شروع کردی به گریه کردن و تا خواستن با اون دستگاه دستتو باز کننن مطبو گذاشتی رو سرتو جیغ زدی و گریه کردی.قربونت بشم تا دستت باز شد نانای کردی و خوشحال شدی و دستتو نگاه میکردی.خلاصه انقدر تو مطب ادا ریختی که همه فقط تورو نگاه میکردن و ضعف میکردن