آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

آنیتا بهار زندگیمون

خاطره زایمان

در تاریخ 12/2/92 خانم دکتر تاریخ دقیق زایمانو مشخص کرد یعنی 8 خرداد و قرار شد که 26ام هم برم  پیشش واسه آخرین بار و 25ام ما رفتیم کرج و این سری با ساک رفتم که بمونم تا زایمان و بابا امیر 28ام برگشت خونمون. ولی جوجه من تو عجله داشتی و بنا به دلایلی زود اومدی و 29ام مجبور شدیم بریم بیمارستان مامانی و بابایی منو ساعت7 بردن بیمارستان  خدا حفظشون کنه اگه اونا نبودن نمیدونستم باید چیکار کنم و من زنگ زدم به بابا امیر که با مامان جون بیان تهران آخه دکتر گفت امروز باید عمل شی خلاصه ساعت 11:40 منو بردن اتاق عمل و تو ساعت 12:30 ظهر پاهای کوچولوتو به این دنیا و به زندگی منو بابا گذاشتی و هممونو خوشحال کردی وقتی اومدم تو بخش مامانی و بابایی کنا...
4 تير 1392

انتخاب اسم

از روزی که فهمیدم نی نیمون دختر شروع کردم به انتخاب اسم و از تو سایتهای مختلف و سایت ثبت احوال اسمهای خوبو با معنیهاش نوشتم و دادم دست بابا امیر ولی اون هیچکدومو نپسندید منم گفتم پس خودت پیدا کن خلاصه تا سونوگرافی بعدی که مطمئن شدیم  نی نیمون دختره دوباره دنبال اسم گشتیم و بالاخره روی اسم آنیتا با هم به توافق رسیدیم.خدا کنه وقتی بزرگ شدی از اسمت خوشت بیاد عزیز دلم. راستی معنی آنیتا یعنی مهربانی و خوشرویی . ...
15 دی 1391

خاطرات بارداری

و اما بارداری.... : دوران سخت و اما شیرین. اوایل بارداریم خیلی سخت بود آخه ویار داشتم بطور مثال از مرغ و گوشت بدم میومد و نمیتونستم بخورم ماههای اول حتی وزن هم کم کردم ولی از ماه6 به بعد کم کم خوب شدم. سه ماهه اول بارداری خانم دکتر واسم غربالگری نوشت و من و بابا امیر رفتیم موسسه نسل امید تو چهارراه جهان کودک و اولین بار 18 آذر 91 بود که صدای قلبتو شنیدیم اون لحظه بهترین لحظه زندگیمون بود و همینطور اونجا بهمون گفتن که احتمالا نی نیتون دخمله و سالمه و خدارو شکر جواب غربالگری هم خوب بود. از ماه چهارم تکوناتو احساس میکردم ولی از ماه پنجم دیگه تکونات طوری بود که اگه دستمو میذاشتم رو شکمم تکونای قشنگتو میفهمیدم.وقتی تکون میخوردی و میفهمیدم که ...
20 آذر 1391

قشنگترین هدیه خدایی

دلبندم اولین مطلبی که برات مینویسم قشنگترین خبر زندگی من و بابا امیر بود اینکه در تاریخ15 مهر1391 بود که توسط بیبی چک فهمیدم که یک نی نی کوچولو تو دلم دارم و شب که بابا امیر اومد خونه بهش گفتم یک خبر خوب واست دارم و بیبی چکو آوردم و بهش نشون دادم از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه آخه بابا امیر خیلی نی نی دوست داره خلاصه قرار شد صبح برم دکتر و آزمایش بدم. صبح روز 16 مهر من و مامان جون(مامان فرح) با هم رفتیم پیش خانم دکتر شیرین حیدری و اون برام سونو نوشت و ما رفتیم سونو و اونجا آقای دکتر گفت که یک جنین تو دلت داری که 4 هفته و 6 روزشه از خوشحالی میخواستم جیغ بزنم بعد جوابو بردیم پیش خانم دکتر و اون گفت که مبارکه همه چی خوبه بعدش زنگ زدم به بابا ا...
17 مهر 1391